آدمیان را چه میشود؟بر نفس انسانها چه می گذرد؟خدای بزرگ تقدیر هرکسی را چه قرار داده است؟پیمانه هرکس به چه گاه لبریز می گردد؟اگر ندای اناالحق به هر برهه ای از زمان بر جان ودل عاشقان طنین افکن نشود،عشق را چه معناییست؟امّا نه...امّا نه هرکسی را یارای اناالحق گویی نیست.اناالحق گویی سینه ای به وسعت دریا می خواهد،این نوا،ندایی چون موج می طلبد.تراوش این صدا راساحل بیکرانه لازم است.وآیا این صفات می تواند در کالبد خاکی یک انسان بگنجد؟ من غرق در این افکار در کویر دلم هروله آغاز نموده بودم،تشنگی تاب توانم ربوده بود.نفسم در قفس مکث اسیر شده بود.دستان تمنا به شاهراه اجابت دعا دراز کرده بودم،کسی را می خواستم که قطره آبی بر کام تشنه ام بچکاند،چشم انتظار ظهور نوری بودم که راه تاریکم را روشنی بخشد.ناگهان به صاعقه ای کهکشان وجودی نورانی در برابر چشمانم موجود گشت وآن حضور درخشان تو بودی.تو آمدی و رقص نفس هایم را معنا دادی.تو امیدی بودی که مسیحای ایمانم گشته بودی.تو همان بودی که طنین ندای اناالحق بر او فرض شده بود و من چه پست و ناچیز بودم در برابر تو.